۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

اومدم که وبلاگ نویسی را ادامه بدم. دیدم که فیلتر شده اینجا. از این به بعد در اینجا خواهم نوشت.

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

خداحافظ دنیای مجازی!
دنیای حقیقی سلام!

پی نوشت: برای دوستانی که امیرحسین را خیلی وقت نیست که می شناسند، بگویم که اولین بار نیست که با وبلاگ نویسی خداحافظی می کنم. بقول مولوی مدتی بایست تا خون شیر شد. اگر خدا بخواهد یک روزی دیر یا زود بر می گردم.

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه


آقای منتظری امروز سوگوار تو نیستم. زیرا که اسمت حسین است و در ماه حسین مثل شبنمی که از برگی بیفتد، ما را ترک کردی. نه زندگی ات باری بر دوش مردم بی گناه بود و نه مرگت. این دشمنان و تحقیرکنندگان تو هستند که بر طبق سنتهای خدا باید به زودی به سوگ بنشینند و در برابر طوفان قهر خدا همچون خس و خاشاکی در هم بشکنند و مثل غباری محو بشوند.
الله اکبر
یا حسین

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

امام حسین و موازنه ی منفی

موازنه ی منفی، نظریه یی است که الهام بخش نهضت های رهایی بخشی مانند نهضت گاندی، مصدق و مارتین لوترکنیگ شد. نکته یی که توجه من را همیشه به خود جلب کرده این است که هم گاندی و هم مصدق، از امام حسین (ع) بعنوان یکی از آموزگاران موازنه ی منفی نام برده اند. و از خودم می پرسم وقتی گاندی هندو می تواند از امام ما شیعیان چنین چیزی بیاموزد که سرنوشت جهان را عوض کند و به عصر استعمار در تاریخ پایان بدهد، چرا خود ما شاگردهای تنبل و رفوزه یی هستیم؟

موازنه ی منفی در یک کلام یعنی این که بین دو تا "زور" نباید موازنه ی قوا کرد. آنچه می تواند به جنگ زور برود، یک زور دیگر نیست، بلکه "آزادی" است. همان طور که لوترکینگ می گوید: "با تاریکی نمی توان به جنگ تاریکی رفت، اما با نور می توان".
موازنه ی منفی می گوید که آزادی، حقیقت دارد. قدرت حقیقت در خودش است، چون از خودش هستی دارد. بنابراین برای صیانت از خودش نیازی به قدرت بیرونی (=زور) ندارد. برای پیروزی، کافی است که روی حقیقت استقامت کنی. اما دروغ، برعکس است. یعنی چون از خودش هستی ندارد، نمی تواند به خودش متکی باشد. در طول تاریخ، هیچ کس بدون توسل به زور نتوانسته بر روی یک دروغ مقاومت کند . پس بطور خلاصه: آزادی=حقیقت و زور=دروغ.

گاندی هم نام این مکتب را "ساتیاگراها" گذاشته که به زبان سانسکریت یعنی: قدرتی که از ایستادن بر روی حقیقت آزاد می شود. با نگاهی به مبارزات گاندی برای آزادی هند، بهتر می توانیم معنای این حرف را درک کنیم. گاندی وارد تضاد و کینه و زورآزمایی با انگلیسی ها نشد. بلکه روی مرزهای حقانیت خودش می ایستاد و رنج ایستادن بر حقیقت را هم خودش بر دوش می کشید و بر دشمن تحمیل نمی کرد. زیرا معتقد بود که ایستادگی بر روی حقیقت کافی است و هیچ زوری لازم نیست. معتقد بود که قدرت حقیقت از هر قدرتی بالاتر است؛ و تاریخ با شگفتی گواهی داد که حق با او بود. چون بدون شلیک حتا یک گلوله، توانست امپراطوری تا بن دندان مسلح انگلیس را به زانو در آورد.

و برای من خیلی جالب است وقتی می بینم تمام اینها را در نهضت حسین بن علی هم بی کم و کاست می توانیم ببینیم. ولی شیعیان کمتر به آن دقت می کنند و بیشتر درگیر ذکر مصیبت و اینها هستند. ما شیعیان به جای درس آموختن از امام عزتمند و پیروز خود، که خون را بر شمشیر (حقیقت را بر زور) پیروز کرد، سعی می کنیم با گریه و زاری او را شکست خورده جلوه بدهیم!

من فکر می کنم کل فلسفه ی موازنه ی منفی در وصیت امام حسین به برادرش محمد حنفیه به خوبی تشریح شده است:

"انی لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما و انما خرجت الطلب الاصلاح فی امت جدی. ارید ان امر بالمعروف و انهی عن المنکر و اسیر بسیره جدی و ابی علی بن ابی طالب فمن قبلنی بقول الحق، فالله اولی بالحق. و من رد علی هذا، اصبراو حتی یقضی الله بینی و بین القوم بالحق و هو خیر الحاکمین

من به خاطر آسایش و کسب جاه یا برانگیختن آتش فساد و جنگ از مدینه بیرون نمی روم بلکه در طلب اصلاح امت جد خویش به این کار دست می زنم. من به شیوه ی جدم و پدرم علی فرزند ابی طالب، خلق را به نیکوکاری دعوت خواهم کرد و از بدی ها باز خواهم داشت. پس هر کس مرا پذیرفت به قبول حق، خدای بالاتر است به حق. و هر کس رد کند مرا بر آن، آنقدر پایداری می کنم تا خداوند بین من و آن قوم داوری کند که او بهترین حکم کنندگان است".

مشی ترسیم شده توسط امام این است که بدون درگیر شدن با هیچ کس دعوت به حق کنیم. هر کس قبول کرد که فبها. هر کس هم قبول نکرد، نباید وارد درگیری و زورآزمایی بشویم بلکه روی حق آنقدر پایداری و استقامت می کنیم تا سرانجام دروغ در برابر شعله حقیقت آب شود. اگر ما تاریخ نهضت حسین را بررسی کنیم می بینیم که به طرز حیرت انگیزی تا آخر به این مشی وفادار ماند. او علیه یزید هیچ اقدامی انجام نمی دهد. فقط از بیعت با یزید سر باز می زند. آن هم نه با پرخاشگری. در خانه ی ولید بن عتبه حاکم مدینه، اول محترمانه بهانه می آورد و می گوید "حالا وقت برای بیعت زیاد است". بعد که اصرار مروان را می بیند محکم تر سخن می گوید و جلمه ی معروف "علی الاسلام السلام (بر اسلام بدرود)" را بر زبان می آورد. و هر چه می گذرد پاسخ هایش کوبنده تر می شوند. مثلا در پاسخ به نصحیت های محمد حنفیه می گوید: "و الله لولم یکن فی الدنیا ملجاء و لا مأوی لما بایعت یزید بن معاویه: به خدا اگر در تمام دنیا هیچ مأمن و پناهگای نداشته باشم، باز هم با یزید پسر معاویه بیعت نخواهم کرد". و این حرف خود را روزی که در کربلا در محاصره ی کامل بود ثابت کرد. وقتی که که نامه ی ابن زیاد را (که برای آخرین بار از امام خواسته بود که با یزید بیعت کند) با اعتماد به نفس بر زمین پرتاب کرد و گفت: نامه ی ابن زیاد نزد من جواب ندارد. چون اون مستحق عذاب است!

از منظر موازنه ی منفی، من واقعا هیچ ایرادی نتوانستم در مشی امام حسین پیدا کنم. حتا زمانی که سربازانش در کربلا به او می گویند "تا سپاه کمکی نرسیده به حر حمله کن" قبول نمی کند و می گوید من جنگ را شروع نمی کنم تا زمانی که حجت بر همه تمام شود و مرز حقیقت و دروغ کاملا واضح گردد. نکته همین جاست که امام از ابتدا تا انتها هرگز وارد تضاد و زورآزمایی نمی شود. بلکه روی مرزهای حقانیت خودش می ایستد و می گوید: "من حق دارم با یزید بیعت نکنم. چون یزید ستمگر و فاسد است. و هرگز ترس از مشکلات و رنجها و خطرات هم باعث نخواهد شد که از حق خودم کوتاه بیایم". و آنقدر روی این حقیقت استقامت می کند تا یزید خودش مجبور شود بیاید و درگیری را شروع کند. و به محض این که درگیری شروع بشود، حسین پیروز است. زیرا زورمدار نهایت کاری که می تواند بکند این است که ما را بکشد، اما علیه حقیقت، علیه سرشاری زندگی، علیه دوست داشتن و امید و شور، هیچ کاری نمی تواند بکند.

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

آیا قهرمان پروری همان دوست داشتن است؟

یکی از دوستانم در کامنت های پست قبل به من انتقاد کرد که دارم از موسوی قهرمان می سازم. و همچنین تذکر داد که قهرمان پروری، آفت جنبش های مدنی است.

لائوتزو فیلسوف بزرگ چینی درباره ی منشأ سخنان عمیق و حکیمانه اش می گوید: "ساده است. به درونم می نگرم و اینها را می فهمم". من فکر می کنم ما درون نگری مان کم شده است. ما گزاره هایی را که شنیده ایم، بی این که درونی کرده باشیم، تکرار می کنیم. مثلا این گزاره که: "قهرمان پروری، آفت جنبش های مدنی است". این گزاره تا زمانی که من درونم آن را نفهمیده باشم، چیزی بیشتر از یک گزاره نیست و من از آن نمی ترسم و دلیلی نمی بینم که از ترس این که دیگران مرا محکوم کنند، به این گزاره گردن بنهم.

چیزی که من از این گزاره می فهمم و قبول می کنم، این است که آدمها نباید بنشینند و دست روی دست بگذارند تا یک سوپرمنی پیدا شود و بیاید و آنها را نجات بدهد. زیرا اولا آن سوپرمن مصون از ضعف و خطا، وجود خارجی ندارد. همه ی ما انسانیم و ضعف ها و قوت های انسانی مان را داریم. ثانیا هیچ انسانی آزاد نمی شود مگر این که قوه ی رهبری را درون خودش کشف کند و به کار بیندازد. بنابراین وقتی من نشسته ام و عنانم را به دست یک نفر دیگر داده ام که مرا آزاد کند، معلوم است که آزاد نمی شوم. چون اصلا آزادی یعنی این که عنانم دست کسی نباشد. این چیزی است که من از این گزاره می فهمم.

اما اگر معنی این گزاره این باشد که من حق ندارم موسوی را دوست داشته باشم، این چیزی است که وقتی به درونم نگاه می کنم نمی توانم بپذیرم. چرا من نباید موسوی را دوست داشته باشم؟ جنبش مدنی ما، از علاقه ی امثال من به موسوی چه زیانی می بیند؟

من فکر می کنم شاید چیزی که اینجا فقدانش احساس می شود، درک مفهوم "دوست داشتن" است. برای دوست داشتن، بهانه ی زیادی لازم نیست. اگر من بخواهم کسی را دوست داشته باشم، به هیچ وجه لزومی نمی بینم که اول آن شخص سوپرمن بودن خود را به من اثبات کند. به من اثبات کند که هیچ نقطه ی ضعفی در زندگی اش ندارد. یا هیچ اختلاف نظری در هیچ زمینه یی با من ندارد. من فکر می کنم این نگاه غلط ما به مفهوم دوست داشتن است که این طور خشونت را در جامعه ی ما رواج داده و در روابط ما نهادینه کرده. ما نمی توانیم همدیگر را دوست بداریم. برای همین زیراب هم را می زنیم. برای همین کلاه هم را بر می داریم. برای همین تیشه به ریشه ی هم می زنیم. برای همین خیلی کارهای دیگر می کنیم که همه مان می دانیم و به طور روزمره می بینیم. این باتومهایی هم که در تظاهرات روی کله ی ما فرو می آید، و این اتفاقاتی که در کهریزک و جاهای دیگر می افتد، شکل بیرونی همان خشونت و نفرتی است که خودمان توی جامعه مان تولید کرده ایم.

اگر جنبش سبز برای زندگی است، دوست داشتن هم بخشی از زندگی است. ما دوست داشتن را بلد نیستیم. نمی توانیم آدمها را همین طور که هستند، با تمام ضعف ها و قوتهایشان دوست داشته باشیم. فکر می کنیم اگر کسی یک حرفی خلاف میل من زد، دیگر نمی توانم دوستش داشته باشم. و من جدی فکر می کنم یاد گرفتن دوست داشتن، بخشی از مقاومت ماست. و برای این مقاومت هرچقدر هزینه بدهیم و سختی تحمل کنیم، می ارزد. چون انسانی که دوست داشتن را بلد نباشد، می توانم بگویم فرق چندانی با ماشین ندارد. بلکه ماشین خودسر و خطرناکی هم هست.

ما فکر می کنیم اگر امیرحسین یک نفر را دوست دارد، یعنی این که صددرصد کارها و حرفهای او را تایید می کند. در حالی که من و دوستانم که موسوی را دوست داریم، بارها ازش انتقاد کرده ایم. چه قبل از انتخابات و چه بعد از انتخابات. من چشمم را به روی ضعفها و خطاهای انسانی او نبسته ام. هویتم را هم در هویت او حل نکرده ام.. اما در عوض بعضی ها هستند که از ترس قهرمان پروری، حاضر نیستند حتا خوبی های موسوی را ببینند و فقط بقول حافظ نظر به عیب می کنند. مثلا نگاه نمی کنند ببینند موسوی که جزو قشرهای حذف شده ی جامعه نبوده، درون نظام ارج و قرب داشته، هیچ مشکلی نداشته، چرا باید بیاید و خودش و آسایشش و امنیتش و اعتبار داخل نظامش را برای ما خرج کند؟ چه مرضی داشته؟ اینها را نمی بینند. ولی اگر موسوی یک جمله خلاف نظرشان بگوید، شروع می کنند زیرابش را می زنند. حالا من کورم یا آنها؟ برای همین است که ویکتور فرانکل می گوید: "عاشق کور نیست. بقیه کورند".

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

اعلمی وارد می شود

این اکبر اعلمی هم عالمی دارد. در روزهای اخیر، سایت شخصی اش را اختصاص داده به حمله علیه موسوی. و با الفاظی آشنا همچون "مزد بگیر" و غیره با طرفداران موسوی برخورد تعالی بخش می کند.

بعد از شانزده آذر، عده یی از لباس شخصی های موتورسوار به فرهنگستان هنر حمله کردند و سعی کردند مانع از خروج موسوی از محل کارش بشوند. همان موقع سایت کلمه نوشت که موسوی خطاب به حمله کنندگان گفته: "شما مامورید. ماموریتتان را انجام بدهید. مرا بکشید. بزنید. تهدید کنید". شنیدن این خبر برای دلبستگان به جنبش سبز مایه ی دلگرمی بود. حالا دیدم آقای اعلمی در وبسایت خود سعی بلیغی کرده تا ثابت کند که چنین ادعایی دروغ است و موسوی چنین جمله هایی را نگفته. و ادعا کرده که "تازه ش هم موسوی سی و شش تا محافظ داره"! و اینها را هم از قول دو نفر از محافظان موسوی گفته که دست بر قضا حاضر نیستند اسمشان منتشر شود!

من نمی دانم این دو محافظ آیا وجود دارند یا نه و اگر وجود دارند و حرف درستی زده اند چرا مسوولیتش را برعده نمی گیرند. اما تعجب بزرگترم از این جاست که این خبر حاشیه یی چقدر اهمیت خبری داشته که آقای اعلمی برای بررسی صحت و سقم آن به خود زحمت بدهد؟ و اساسا به ایشان چه ربطی داشته که صحت و سقم این خبر را معلوم کند؟ و تازه فوقش معلوم بشود که خبر سایت کلمه درست نیست. خب که چی؟

سایت اعلمی ادعا می کند که همه ی این زحمات را برای این کشیده که نگذارد مردم از موسوی "بت" بسازند. این خیلی خوب است. البته اگر قرار است با یک خبر ساده موسوی بت بشود (که فکر نمی کنم بشود)، باید به عرض آقای اعلمی برسانم که تلاششان بی فایده است و با تکذیب یک خبر نمی توانند جلوی بت شدن موسوی را بگیرند چون ما با چشم خودمان از این گونه دلاوری های موسوی کم ندیده ایم. ولی به هر حال من خوشحالم که آقای اعلمی هم مخالف بت سازی شده اند و کاملا از این "بت شکنی" ایشان استقبال می کنم. چون زمانی که من و چند دانشجوی محروم از تحصیل دانشگاه علامه در سال هشتاد و شش خدمت ایشان رسیدیم، ایشان به شدت در توهم به سر می برد و گمان می کرد که خودش بت بسیاری از مردم است و تا توانست در تعریف و تمجید از خودش کوتاهی نکرد.

شاید بد نباشد که کل ماجرای ملاقاتم با ایشان را تعریف کنم. چون دیدم مدیر سایت ایشان در پاسخ به کامنت های همین مطلب، از شجاعت آقای اعلمی تعریف و تمجید کرده است و من یاد تعریفهای خود آقای اعلمی از شجاعت خودش افتادم. "شجاعت که جزئی از خصلت های ذاتی آقای اعلمی است". راستی چه فروتنانه! از قدیم به ما گفته اند مشک آن است که خود ببوید. گویا آقای اعلمی و مدیر سایتشان که دیده اند دیگران قدر ایشان را نمی دانند، خود دست به کار شده اند و برای شجاعت و دیگر فضایل اخلاقی شان تبلیغات میکنند.

القصه در سال هشتاد و شش، من به همراه چند نفر از دوستانم از طرف کمیته ی دفاع از حق تحصیل دانشجویان دانشگاه علامه رفتیم بهارستان و ایشان را در دفتر کارش (در مجلس شورای اسلامی) ملاقات کردیم. خوشبختانه اعضای آن جمع، هیچ کدام مثل دو محافظ ادعایی سایت اعلمی، بی نام نیستند. هم من اسم دارم هم دوستانم رشید اسماعیلی، سلیمان محمدی، مجید دری، عسل اخوان و چند نفر دیگر. اگر اشتباه نکنم مهدیه گلرو هم با ما بود.

ما اسناد و مدارکی خدمت ایشان ارائه دادیم که نشان می داد رییس دانشگاه و مسوولین دیگر، ما و بسیاری دیگر از فعالان دانشجویی دانشگاهمان را صرفا به خاطر ابراز عقایدمان و بدون رعایت ضوابط قانونی از حق تحصیل که یک حق اساسی و غیرقابل سلب است، محروم کرده اند. و طبیعتاً به خاطر آوازه ی شجاعت و حق طلبی ایشان، خدمتشان رسیده بودیم تا بعنوان نماینده ی ما، از حقوق مسلم قانونی و طبیعی مان حمایت کنند. و اما جواب ایشان:

ایشان ابتدا یکی دو ساعتی از خودش و میزان بالای محبوبیت خودش در جامعه تعریف کرد و این که در سفرهایی که می رود چه طور مردم برایش سر و دست می شکنند. در آخر هم آب پاکی را روی دست ما ریخت و گفت که برای مقام ریاست جمهوری خیز برداشته و بطور غیرمستقیم حالیمان کرد که به خاطر چهار تا دانشجوی یک لا قبا حاضر نیست چنین موقعیتی را از دست بدهد.

البته من صراحت ایشان را هنوز هم تحسین می کنم! و همان موقع هم این صراحت ایشان برای ما شگفت انگیز بود به طوری که به ایشان اعتراض کردیم و تعهد اخلاقی شان را بعنوان نماینده ی مردم به ایشان یادآور شدیم. اما ایشان در جواب به ما با صراحت بیشتری فرمودند: "به من چه که از تحصیل محروم شده اید؟ حتما یک کاری کرده اید! هرکی خربزه می خوره، پای لرزش هم می شینه"! این عین جمله ی ایشان بود.

فکرش را بکن وقتی که از آنجا بازمی گشتیم چه احساسی داشتیم و چقدر در شوک فرو رفته بودیم. توی دلمان می پرسیدیم: تو که نمی خواستی برای ما کاری بکنی، دیگر چرا تحقیرمان می کنی؟ ما این همه نشستیم و قربان صدقه رفتنهایت را برای خودت گوش کردیم و بی حرمتی بهت نکردیم. چی می شد تو هم لااقل یک همدردی لفظی با ما می کردی و بعد یک جوری با احترام دست به سرمان می کردی؟ واقعا هنوز هم نفهمیده ام آدم وقتی دچار بیماری زورمداری می شود، چه بلایی سرش می آید.

همه ی ما قبلا توهین زیاد شنیده بودیم. سرخورده زیاد شده بودیم. ولی این بار فرق می کرد. این بار از کسی خوردیم که فکر می کردیم شجاع است و از حقوقمان دفاع می کند. آن روز برای همه ی ما روز مهمی بود. روزی بود که به رویه ی قانونی خود پایان دادیم. بعضی ها مثل من بی خیال حق تحصیل شدند و رفتند دنبال کارو زندگی شان. بعضی ها هم مثل مهدیه گلرو و مجید دری تصمیم گرفتند بجنگند و الان هم در زندان هستند. برای همین فکر می کنم برای همه مان سخت است که آن روز را فراموش کنیم.

ولی باز به خودم می گویم کار دنیا را ببین. آن روز هیچ کدام از ما گمان نمی کردیم همین آدم که ما را به پست ریاست جمهوری فروخت، در انتخابات ریاست جمهوری اصلا بازی اش نخواهند داد که بیاید کاندیدا شود. و روزی هم خواهد رسید که سایتش را وقف تبلیغات کودکانه و خنده دار علیه موسوی کند که خیلی ها او را پیروز انتخابات می دانند.

آقای اعلمی! موسوی بت من نیست. اما در قلب من است. تا حالا شده کسی را دوست داشته باشی؟ من موسوی را دوست دارم و فکر می کنم تمام کسانی که در خیابانها یاحسین میرحسین می گویند، موسوی را دوست دارند. ولی ما تو را دوست نداریم. در قلب ما نیستی. حالا برو موسوی را لجن مال کن. ولی تاریخ به یاد ندارد که کسی با این کارها به بزرگی رسیده باشد.

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

اندر کرامات صدای آمریکا

من خوشحالم از این که صدای آمریکا بند کرده به میرحسین موسوی و تا کاملا لجن مالش نکند، دست بردار نیست. دیشب آقای جوانمردی مجری صدای آمریکا در برنامه ی تفسیر خبر، سعی داشت به مهمان برنامه القا کند که موسوی از حاکمیت "سهم خواهی" می کند. البته حرفش را به این شکل مطرح می کرد: "برخی از کارشناسان (!) معتقدند که با توجه به این که رهبری جنبش سبز به دنبال سهم خواهی از حکومت است...".

باور کنید من هم اولش مثل شما بودم و این "برخی از کارشناسان" را نمی شناختم. ولی اخیراً دارم باهاشان آشنا می شوم. اینها موجوداتی دوست داشتنی هستند که هر بار یک رسانه ی وابسته بخواهد ادعای بی طرفی بکند، حرفهای خودش را در دهان اینها می گذارد. و اینها هم چون اسم ندارند، هیچ وقت نمی آیند تکذیب کنند. خلاصه خیلی کار راه بنداز هستند. صداوسیمای میلی خودمان هم به طور مرتب ازشان بهره مند می شود.

اما خدمت سروران خودم یعنی "برخی از کارشناسان" عرض کنم که موسوی از انتخابات تا امروز تنها کاری که نکرده، سهم خواهی از حکومت بوده است. تا آنجا این وبلاگ نویس الاحقر به خاطر دارد، همان روزهای اول بعد از انتخابات که هنوز کار به بکش بکش نکشیده بود (البته گویا معلوم شده که کشتار مردم کار انگلیس فلان فلان شده بوده. من هم منظورم همین انگلیسی های بی شرف بی ناموس است که می آمدند در خیابانهای تگزاس... ببخشید تهران بنگ بنگ با خیال راحت مخالفان احمدی نژاد را بدون هیچ چشمداشتی برایش می کشتند) خلاصه همان روزهای اول موسوی آمد اعلام کرد که اگر مشکل من هستم، حاضرم کناره گیری کنم. به شرط این که شما یک بار دیگر انتخابات را برگزار کنید و من هم قول می دهم این بار کاندیدا نشوم تا شائبه ی قدرت طلبی من پیش نیاید. آیا شما به این کار می گویید سهم خواهی؟ آن وقت به ننه جون مهدی چی می گویید؟ لابد می گویید آقا ماشاالله.

از آن روز تا کنون هم هر چقدر برخی محافظه کاران حاکمیت به موسوی پیغام دادند که "تو هنوز هم فرزند همین نظامی، بیا صف خودت را از معترضین جدا کن و به آغوش خودمان بازگرد. یک سفره یی باز است بیا دور هم باشیم"، موسوی نه تنها نپذیرفته بلکه پس از دستگیری نزدیک ترین مشاورش (یعنی دکتر بهشتی) در بیانیه ی خود به طور تلویحی اعلام کرد که حتا آماده ی شهادت است. (کسانی را که آرزوی شهادت در راه نورانی انقلاب اسلامی را داشته اند، به چیزی کمتر از آن تهدید می کنید؟) آیا در شهر شما به این می گویند سهم خواهی؟ والا توی ده ما که به چیز دیگری می گفتند.

و خلاصه تمام بیانیه های موسوی را هم که مطالعه بفرمایید، می بینید از تنها چیزی که صحبت نکرده، سهم خواهی است. در همین بیانیه ی آخرش هم گفته: "مسأله ی مردم، این نیست که فلانی نباشد و فلانی باشد. بلکه مسأله مردم این است که به یک ملت بزرگ، بزرگی فروخته می شود". و حتا در حرکتی عجیب که برای یک رهبر سیاسی در تاریخ بی سابقه است، گفته: "مگر نمی خواهید که من نباشم و شما باشید؟ راهش احترام به حقوق مردم است". یعنی کارشناسان نامرئی و بی نام صدای امریکا، اینها را نمی دانند؟

آخر این زور ندارد که هم از بسیجی ها فحش بشنویم که آمریکایی هستیم، هم از صدای آمریکا بخوریم؟ خدایا! چرا کیهان و صدای آمریکا، دو تیغه ی یک قیچی هستند که ما را از دو جهت ظاهراً مخالف، قیچی می کنند؟ نه واقعا چرا؟!

یادم هست مهندس لطف الله میثمی (سردبیر ماهنامه ی چشم انداز ایران که تقریبا پنجاه سال سابقه ی مبارزه ی سیاسی آزادیخواهانه دارد) می گفت: "ضدتکامل در شکلهای ظاهرا متضاد خودش را نشان می دهد. اما فقط یک زمان است که همه ی این شکلهای ظاهراً مختلف، علیه یک دشمن مشترک با هم متحد می شوند. آن هم زمانی است که یک نفر استوار روی خط تکامل و حقیقت بایستد و استقامت کند".